کد مطلب:304471 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:168

آینده ناخوشایندی که پیش روست
آری، به جانم سوگند، زمانه آبستن حوادث ناخوشایند است؛ لَختی بپایید و به خود آیید تا ببینید [شتر خلافت، كه اكنون بر آن سوارید] چه زاید؟ و چه آشوبی به پاخیزد؟ آن گاه است كه [به جای شیر]، قدح های پر خون و زهر كشنده [از پستانش] بدوشید، [و خواهید دید كه چه خون ها بریزد]و آنجاست كه باطل گرایانِ حق ناباوَر و كژاندیش، زیان می كنند، و پَسینیان فرجامِ شوم و نكبت بار آنچه پیشینیان پی افكنده اند در می یابند، و به گناه آنچه آنان كرده اند گرفتار می شوند.

پس اكنون كه بر مركب مراد سوارید و بدان می نازید از دنیاتان كام دل برگیرید و[لی]، مطمئن باشید كه گرد و غبارش را انگیخته و فتنه در پیش است. مژده باد شما را به شمشیری بُرنده، و قهری مرزشكن، از حدگذرنده، و شورشی فراگیر، و خودكامگی ستمكارانی، كه «بیت المال» (ثروت های عمومی) را می بلعند و جز اندكی را نمی گذارند، و همگی تان را دِرو می كنند. پس ای دریغا بر شما! به كدامین سو هستید و چگونه می توانید دریابید؟ حال آنكه «حقیقت» بر شما پوشیده مانده است. آیا شما را به پذیرفتن آن واداریم؟ در حالی كه آن را خوش نمی دارید.

فاطمه(س) در فراز پایانی این گله گزاری، از آینده می گوید؛ از آینده ای كه بذر آن در سقیفه، پاشیده شد. آری، به جانم سوگند، زمانه آبستن حوادث ناخوشایندی است؛ لختی بپایید و به خود آیید! تا ببینید شتر خلافت، كه اكنون بر آن سوارید چه زاید؟ و چه آشوبی به پاخیزد؟ آن گاه است كه به جای شیر، قدح های پر خون و زهر كشنده از پستانش بدوشید، و خواهید دید كه چه خون ها بریزد و آنجاست كه باطل گرایان... آن گاه كه حقیقت تحریف شد، و نادان به جای دانا نشست، و كسانی كه از «الف بای» عدالت بیگانه بودند با نیرنگ و فریب بر سر كار آمدند، می بایست منتظر این روزهای نكبت بار و روزگارِ سیاه سِتم و بی عدالتی می بودند. و می دانستند كه میوه تلخِ آن چه كِشته اند، كام جان شان را تلخ خواهد كرد، و چاهی را كه كنده اند، سرانجام خود در آن فرو خواهند افتاد، و فرجام ستم، جز شمشیر نخواهدبود:

وَالْحَیْفُ یَدْعُوا اِلیَ السَّیْفِ. [1] ظلم كار را به مداخله شمشیر می كشد.

وَ مَنْ سَلَّ سَیْفَ الْبَغِی قُتِلَ بِهِ. [2] هر كه تیغ ستم بركشد خونش به آن بریزد.

فرزندان نامشروع سقیفه، یكی پس از دیگری، بر توسن مراد سوار شدند و بدان نازیدند، تا آنجا كه مقدورشان بود تاختند و از پستانش دوشیدند. بنی امیه، دشمنان دیرین و سرسخت اسلام، خلافت را به سلطنت تبدیل كردند. و چهره تابان اسلام نبوت، به دست این نابخردانِ كینه توز، به جاهلیت شرك آلوده شد. معاویه پسر ابی سفیان، فرد به ظاهر كامروا، پس از قرار دادِ صلح با امام مجتبی حسن بن علی(ع)، در حضور گروهی كه با بیزاری و نگرانی و بهت زدگی و احیاناً امیدوار به دورانی كم آشوب تر در مسجد گرد آمده بودند بر فرار منبر شد و گفت: ای مردمان! بدانید كه پیش از ما هر طایفه ای كه بعد از وفات پیغمبر خویش با یكدیگر طریق مخالفت سپردند و شیوه منازعت پیش گرفتند، ارباب خیر وصلاح مغلوب بوده اند و اصحاب شرّ و فساد غالب، الِاّ امّت محمّد رسول اللَّه(ص) كه تقدیر باری سبحانه و تعالی در حق ایشان چنان است كه در كل احوال اهل صلاح مستولی باشند و فساق و فجّار مخذول و منكوب. و آن چه تا این غایت از محاربت ها و مكاوحت ها افتاد و خون ها ریخته شد و خلل به احوال مسلمانان راه یافت، همه گذشت. امروز بحمداللَّه كارها را نظمی و نظامی پدید آمد و پریشانی ها و تفرقه زایل گشت و بعد از تزلزل بسیار، حق در مركز خویش قرار گرفت. غرض از شرطها كه در مبدأ این كار كردم الفت و موافقت و اجتماع كلمه امت بود. چون پریشانی ها زایل گشت و نایره فتنه فرو نشست و دعوت ما عزیز شد، هر شرطی كه كرده ام امروز مردود است و هر وعده ای كه كرده ام سررشته آن به دست دارم. خواهم بدان وفا كنم و خواهم نه. شما را مجال آن كار نباشد كه خلاف آن گویید و بكنید!! شما را اطاعت و متابعت باید. [3] كار به جایی كشید كه پس از استقرار حكومت خود كامه و زور بنیادِ خود، بی پرده می گفت: «من نخستین پادشاهم». در سالی كه به مدینه آمد، گروهی از قریشیان به دیدارش رفتند و گفتند: سپاس آن خدای را كه تو را سرافرازانه پیروزی بخشید و آوازه ات بلند داشت. معاویه هیچ نگفت، تا این كه بر فراز منبر رفت و چنین سخن راند: امّا بعد، به خدا سوگند، ولایت من نه بر پایه خوشایندی بود كه از شما داشتم و نه برآیند خرسندیتان به فرمانروایی من، بل خود با این شمشیر با شما ستیز كردم... معاویه، پادشاهی خود را استوار ساخت، ناراضیان را سركوبید، و در این رهگذر از به كارگیری پست ترین شیوه ها همچون قتل و چپاول و رشوه و نیرنگ... ابایی نداشت. او امام حسن بن علی(ع) را با بهره گیری از جعده دختر اشعث، همسر امام. مسموم كرد و به او وعده داد: اگر در كشتن امام(ع) بكوشد، صدهزار درهم به سویش روانه سازد و او را به همسری یزید درآورد! پس از شهادت امام(ع) پول را همراه این پیام فرستاد: ما زندگانی یزید را خوش داریم، و گرنه، به پیمان خویش بر همسری تو با او وفا می كردیم.

به گفته امام عبدالفتّاح امام: «عالی جناب»! معاویه نخستین كسی است كه بی اعتنا به نظر دیگران، خلافت را پادشاهیِ ارثیِ خاندان كرد! وزان پس، حاكم خودكامه ای شد كه قدرت را از «تفویض الهی»، و نه از مردم، می گرفت و بنیاد حكومت را تنها با نیروی شمشیر «سیف صارم» توان می بخشید! او خود آشكارا گفته است كه خلافت را با خوشایند و رضایت مردم نپذیرفته؛ بلكه «با این شمشیر، سیف صارم» با آنان ستیز كرده ام! كارگزارانش نیز همانند خودِ وی بودند. هنگامی كه ایشان را خواست تا پیرامون بیعت گرفتن بر «ولیعهدی» یزید نظر دهند، یزید بن مقنع برخاست و در عبارتی كوتاه و گویا موضع امویان را درباره خلافت، چنین بیان داشت: این است امیر مومنان (به معاویه اشاره كرد)، اگر مُرد، پس این (به یزد اشاره كرد)، و هر كس سر برتافت، پس، این. (و به شمشیرش اشاره كرد)! معاویه گفت: بنشین كه تو سرور سخن ورانی!! [4] .

معاویه به رغم خواست مردم، مصمّم به بیعت گرفتن بر یزید شد. اگر كسی می گفت: با ناخشنودی بیعت می كنم! معاویه می گفت: بیعت كن مرد! خدا می گوید: و عَسی اَنْ تَكْرَهوا شَیاً و هو خَیْرُ لَكُمْ؛ [5] چه بسا امری را ناخوش دارید و آن برای شما بهتر باشد. چون تلاش معاویه برای گرفتن بیعت برای یزید از چند شخصیت مهمّ و نافذ بی نتیجه ماند. پس از مرگ او، یزید می بایست برای تصدی خلافت و تحكیم پایه های آن، تأیید و موافقت آنان را جلب كند یا این كه بیعت را از خاصیت و اثر بیندازد؛ چرا كه در جامعه دینی، حكومت بدون جلب رضای خلق امكان پذیر نیست، و خلق دیده به صاحبنظران جامعه خود دوخته اند؛ یعنی امام و شخصیت های با نفوذ. از این رو، همین كه بر تخت نشست، وی را جز این اندیشه نبود كه از مخالفان ولایتعهدی خویش بیعت بستاند. به فرماندار مدینه نوشت: حسین بن علی(ع) و عبداللَّه زبیر را احضار كرده وادار به بیعت كن. اگر زیر بار بیعت نرفتند گردن شان بزن و سرشان را برایم بفرست. مردم را نیز به بیعت فراخوان، هر كه سر برتافت همان حكم را درباره اش اجرا كن. یعنی یا بیعت، یا «سیف صارم» همان كه فاطمه(س) از آن خبر داده بود: «مژده باد شما را به شمشیری برنده و قهری مرزشكن، از حد گذرنده، و شورشی فراگیر و خودكامگی ستمكاران. و سرانجام حسین بن علی(ع) و یارانش به دفاع از اسلام نبوّت و امامت در نبردی نابرابر و عرصه رویارویی انسان و گرگ؛ حسین(ع) و درندگان اموی، به شهادت رسیدند و حرم محترم او به اسارت برده شدند. و ای كاش به همین جا، این فاجعه گریه آور تاریخ بشری پایان می یافت. امّا این آغاز جنایت هایی بود كه از پیش، زمینه های آن فراهم شده بود. پس از شهادت امام(ع) و یاورانش و اسارت اهل بیت آن بزرگوار، روزگار مسلمانان روز به روز تیره تر شد، استبداد و اختناق و آدم كشی سایه سنگین و طاقت سوزِ خود را بر جهان اسلام افكند و حادثه خونبارِ دیگر رخ داد؛ حادثه «حَرّه». رویدادی كه نقطه سیاه دیگری بر پیشانی تاریخ یزید؛ بلكه بنی امیه بود - تاریخی آكنده از سیاهی...

در این واقعه گروهی از صحابه پیامبر(ص) صحابه ای كه فریادِ ستم ستیزی حسین(ع) را شنیده بودند و با خاموشی ذلّت بار از كنار آن عبور كرده بودند. [6] كشته شدند، شهر مدینه چپاول شد و پرده از هزار دوشیزه برافتاد؛ إِنَّا للَّهِِ وإِنّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ! مسلم بن عقبه مرّی، فرمانده این نبرد از ساكنان مدینه بیعت می گرفت كه آنان بردگان یزیدند. او مدینه را شهری ناپاك خواند. هر كس می گفت: با او به سنت خدا و رسول خدا بیعت می كنم، گردنش را با شمشیر می زد. پس از آن كه لشگریان یزید سه روز مدینه را بر خود مباح كردند و جماعت بی شماری از قریشیان و انصار و دیگر مردم را كشتند رو به مكه آوردند و از فراز كوهها، كعبه را به منجنیق بستند تا ویران شد، زیرا می خواستند مردمان را به فرمانبری وادارند تا یكسره بردگان آن فرعون بی خِرَد و كودن شوند!! یزید را اخباری شگفت انگیز و رسوایی هایی بسیار است؛ از میگساری و كشتن فرزند دختر پیامبر(ص) و نفرین وصی رسول و ویرانی و سوختن كعبه و خونریزی و گناه و تبهكاری و دیگر صفاتی كه برای انجام آن ها، وعده هایی به نومیدی از رحمت الهی، داده شده است. [7] .

درباره عبدالملك بن مروان آورده اند: آن گاه كه فهمید بر خلافت او بیعت شده و حكومت بدو رسیده است، قرآنی را كه در سرای خود داشت فرو پیچید و گفت: این واپسین عهد میان من و توست! خلافتش چنین آغاز شد! در خطابه ای مشهور كه به سال 75 ه.ق ایراد كرد به روشنی تمام سیاست خود را چنین بیان داشت: امّا بعد؛ من آن خلیفه ناتوان (عثمان) نیستم، و نه آن خلیفه نیرنگ باز (معاویه) و نه آن خلیفه بیخرد (یزید). هان! كه من دردهای این امت را جز به شمشیر درمان نكنم، تا آن گاه كه نیزه های شما به سود من راست گردد. هان! آن تخته بندی كه با آن دستانِ عمروبن سعید را به گردنش آویختم هنوز نزد من است و شمشیرم در كف، به خدا، هیچ كس آن كار را نكند، مگر آن كه همان تخته بند را بر گردنش زنم. به خدا سوگند، از این پس هر كس مرا به تقوی الهی فراخواند گردنش همی زنم... آن گاه از تخت سخن وری فرو شد.

درباره حجاج بن یوسف آورده اند كه می گفت: به خدا سوگند، هر كه را فرمان دهم تا راه یكی از درهای مسجد را بگیرد و بیرن رود، و او از دری دیگر به در شود، گردنش را خواهم زد!! به راستی گردن مردمان چه بی بهاست و شكوهِ حاكم چه پر صلابت؛ از دیروز تا فردا! فروپاشی یكسره آدمیّت انسان: نه ستیزی، نه پرسشی، و نه جستجویی؛ با سرفرود آوردنی با چشم و زبان بسته، به سان چهار پایان، فروتر از سر سپردگیِ بردگان! و در یك جمله: ویرانی كرامت و ارزش آدمی! راستی، دیروز چه كردند كه امروزیان نمی كنند؟! در راستای همین دیدگاه، عبدالملك بن مروان را می بینم كه در بستر مرگ افتاده، فرزندش ولید را به خیرخواهی درباره حجاج سفارش می كند: حجاج را بنگر و گرامی اش دار. هموست كه تخت های سخن وری را برای شما برافراشت... او شمشیر توست ای ولید! و بازوی تو در برابر بد خواهان. درباره اش به سخن احدی گوش مسپار، تو به او نیازمندتری تا او به تو. به گاهِ مرگِ من، مردمان را به بیعت با خویش فراخوان. هر كس با سر نشان از سرپیچی داشت، با شمشیر نشان از مرگش ده. عبدالملك را در خونریزی هنرهابود. كارگزارانش نیز به راه او می رفتند: حجاج در عراق، مهلب در خراسان، هشام بن اسماعیل درمدینه و دیگران؛ و در این میان، حجاج ستمگرترین و خونریزترین آنان بود. [8] .

اگر روز رحلت پیامبر(ص)، در سقیفه، رهبری مشروع اسلامی را، كه امانگاهِ جامعه نو پای نبوی از ابتلا به تفرقه بود، از جایگاهِ اصلی خود به در نمی بردند و حقِّ اطاعت از عترت پیامبر(ص)، تباه نمی شد، و مسلمانان به راهِ هوس های حاكمانِ نامشروع نمی رفتند، بنی امیه و بنی مروان این گونه بر كیانِ اسلام نمی تاختند و در جامعه دینی هویّت دینداری را از مردم نمی ستاندند. و تردامنانِ میگسار، و ستمگرانِ سركش و فرعونانِ كژ آهنگ پشتِ سنگر دین جبهه نمی گرفتند و به نام دین و در جامه دینی با شمشیرهای ستم به جان دین و دینداران نمی افتادند. و به یقین روزگار مسلمانان، حتّا امروز این چنین نابسامان نبود.

سوید بن غفله گوید: زنان مهاجران و انصار، پس از بارگشت به خانه هاشان، گفتارِ آن بانوی اكرم اسلام را به شوهران شان باز گفتند، برخی از آنان، پس از شنیدن این گله گزاریِ دردمندانه و سرزنش آمیز، برای پوزش خواهی و توجیه اقدام ناپخته و نادرست خود، به حضور دختر گرامی پیامبر(ص) باریافته و عرض كردند: ای مهترِ بانوان جهان، اگر ابوالحسن علی(ع) پیش ازآنكه كار این مرد (ابوبكر) به سامان رسد و بیعت با او صورت پذیرد، ما را از حقانیّت خود آگاه می كرد از او روی نمی گردانیدیم و به دیگری نمی پیوستیم؛ یعنی اكنون كار از كار گذشته است.

فاطمه(س)، در پاسخ این پوزش خواهی نادرست فرمود:

از من دور شوید، پس از این پوزش خواهی منافقانه جای هیچ پوزشی نیست، و پس از كوتاهی ورزیدنِ به عَمْد در انجام تكلیف الهی، نافرمانی در كار نیست؛ «اِلَیْكُمْ عَنِّی فَلاعُذْرَ بَعْدَ تَعْذِیرِكُمْ وَ لا اَمْرَ بَعْدَ تقصیرِكُمْ».

چرا كه در یاری حق قدمی برنداشتید و با علی(ع) كه نماینده حق بود بر سر پیمانی كه بسته بودید، نماندید. مردی را كه همواره پیش آهنگ و طلایه دار اعتلای اسلام بود، تنها گذاشتید و اكنون، عذری زشت تر از گناهی كه مرتكب شده اید، می آورید!!.


[1] نهج البلاغه، حكمت 476.

[2] همان، حكمت 349.

[3] الفتوح، ابن اعثم كوفي، ص 769 به نقل از آيين و انديشه در دام خودكامگي، ص 23.

[4] خودكامه، ص 260.

[5] سوره بقره، آيه 116.

[6] امام حسين(ع)، در ساعت حركت و خروج از مدينه، اين پيام را براي بني هاشم فرستاد: «هر كس با من آيد كشته شود (شهادت يابد) وآنكه با من نيايد به حكومت نخواهد رسيد.

[7] مروج الذهب، ج 3، ص 79.

[8] خودكامه، فصل دوّم، خود كامه در جامه دين، ص 231 به بعد.